نصیحت

امروز رفته بودم خونه ی مامانم زنداییم اونجابود .داشت تعریف می کرد که شوهردخترش پیشنهاد داده که اون سر کارنره .اما یک پنداز بزرگتربه شما لیلا جان شوهرتو ول کن اماکارتو رها مکن .شوهرپیدامیشه امایه کارخوب پردرامدبامزایا کم پیدامیشه .به شما جوانان که به هیچ مردی اطمینان نکنید.شوهرهامثل بادخزون میمونند.همه چیزروازبین میبرند.


یک نصیحت دیگه بعداز چهل سال ،شبهای زندگیتون راازشمارش سالتو ن حسب کنید.یعنی دوباره ازبیست شروع کنید مثل من الان توی گفتن سالم شبهاشو نمیشمارم ،من الان بیستو سه سالمه حتی ازدخترم کوچکترم .




دیدگانت

دیدگانت از همیشه شادتر،شهرقلبت زنده وابادتر،غصه هایت دم به دم ای مهربان ،درگذرگاه زمان بربادتر.


دربساط می پرستان حیله ونیرنگ نیست،سینه راپرکردن ازجام حقیقت ننگ نیست،پبکراین راچیزی نسازد جزصفا،عاقبت از ادمی چیزی نماندجزوفا.


یاد دارم درغروب سردسرد ،میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد.

داد میزد کهنه قالی میخرم ،دسته دوم جنس عالی میخرم .

کاسه وظرف سفالی میخرم،گرنداری کوزه خالی میخرم.

اشک در چشمان بابا حلقه بست،عاقبت اهی کشیدبغضش شکست.

اول ماه است ونان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست.

بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم هم روزه بود .

خواهرم بی روسری بیرون پرید،گفت :اقا سفره خالی میخرید.