شعر


شبی در کنج میخانه گرفتم تیغ در دستم


بگفتم خالقا ،یا رب ،تو فکر کردی که من مستم؟؟


کجایی تو؟؟


چه هستی تو؟؟


چه میخواهی


تو از قلبم؟؟


تو از قلبم چه میجویی؟


تو فرعون را خدا کردی


تو شیرین را ز فرهادش جدا کردی


سپردی تیغ بر ظالم 


به مطلومان جفا کردی


به آن شیطان خونخوارت


تو هم طلم را عطا کردی


سپس گفتی:


مشو کافر


تو فکر کردی که من مستم؟؟



شعر یونس


تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام


در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام


چه خوانا دوریی ات را بر سر در خانه نوشته اند


و من در نخواندن آن چه پا فشارانه مانده ام


چه بسیار است دو رویی ها، فراموش کردن هاو گسستن ها


و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام


رفیقان همه با نا رفیقی خود رفیقند


من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام


خاستگاه من کجاست که من آن چا قنودن خواهم


من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام


تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام....


...................................................................


دست دست بخاطر یونس آقا بخاطر شعر قشنگش


یه جیغ دددددددددست هوررررررررررررررا


حالا ایشالا درست نوشته باشم ببخشید یونس.....