شعر در خواستی

یکی از دوستام بهم گفت براش این و آپ کنم و چون خیلی دوستش دارم


 این کار را کردم برای دوست پسرش سفارش داده



دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز


بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم


در آینه بر حورت خود خیره شدم باز


بند از سر گیسویم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و سینه فشاندم


چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم


افشان کردم زلفم را بر سر شانه


در کنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست


تا مات شود زین همه افسونگری و ناز


چون پیرهان سبز ببیند بتن من


با خنده بگوید ک چه زیبا شده ای باز


اونیست که در مردمک چشم سیاهم


تا خیره شوی عکس رخ خویش ببیند


این گیسوی افشان بچه کارم آیدم امشب


کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند


او نیست که بوید چو در آغوشم من افتد


دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را


ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس


اونیست که بر سینه فشارد بدنم را


من خیره به آینه و او گوش به من داشت


گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را


بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش


ای زن چه بگویم که شکستی دل من را


ای جیگرش و برم با این شعر انتخاب کردنش

شعر داریوش

رو می کنم به آینه رو به خودم داد میزنم. ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم...!

رو می کنم به آینه من جای آینه میشکنم . رو به خودم داد می زنم این آینست یا که منم..!

منو ما کم شده ایم . خسته از هم شده ایم.بنده خاک / خاک ناپاک  خالی از معنای ادم شده ایم..!

رو می کنم به آینه رو به خودم داد میزنم. ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم...!

دنیا همون بوده و هست. حقارت از ماو منه و گرنه پیش کائنات زمین مثل یک ارزنه...!

زمین بزرگو باز نیست . دنیای پر رمزو راز نیست... به هر طرف رو می کنم راه رهایی باز نیست..!

دنیا کوچکتر از اونه که ما تصور می کنیم .فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پر می کنم..!

به روز ما چی اومده......! منو تو خیلی کم شده ایم......!

پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساغه خم شده ایم............!



اینم ی شعر دیگه ی داریوش بخاطر بی سوژه موندن


خداییش ب روم نیارید هااااااااااا