شعر

اینم ی شعر خاک برسری از فروغہ(روم سیاه )


هنوزآیکونهام درست نشده ( زبون درازه)



باز کن از سر گیسویم بند

پند بس کن، که نمی گیرم پند

در امید عبثی دل بستن

تو بگو تا به کی آخر، تا چند

از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده لب هایم را.......خاک و چوم این فرووغ اینقدر منحرفه

تا به کی در عطشی دردآلود

به سر آرم همه شب هایم را

خوب دانم که مرا برده ز یاد

من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای، ای که ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از یادش

شاید از روزنه چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم

او زمن تازه تری یافته است

شاید از کام زنی نوشیده است

گرمی و عطر نفس های مرا

دل به او داده و برده است ز یاد

عشق عصیانی و زیبای مرا

گر تو دانی و جز اینست، بگو

پس چه شد نامه، چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد

زآنکه شیرین شده از من کامش

منشین غافل و سنگین و خموش

زنی امشب ز تو می جوید کام

در تمنای تن و آغوشی است

تا نهد پای هوس بر سر نام

عشق توفانی بگذشته او

در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی است که با دست نیاز

دامن عشق ترا می گیرد

دست پیش آر و در آغوشش گیر

این لبش، این لب گرمش ای مرد

این سر و سینه سوزنده او

این تنش، این تن نرمش، ای مرد

من گرمالو هستم

شما گرمالو هستید یا سرمالو ب قول ستاره


دیشب برام مهمون اومده رضا از پشت آیفون میگه: شما با خودتون زنجیر جرخ ،پالتو و شال و کلاه آوردید


بفرماید داخل وگرنه نیایید تو ک از شدت سرما یخ میبندید ..مامانم کولر را روشن کرده اونم روی درجه ی زیاد


خوب ب من چه ک اونها مث قندیلهای غار علی صدر شدن من خیلی گرممه


راستی در گذشت پدر بزرگ مانایی و را هم بهش تسلیت میگم


نمیدونم چرا نمیتونم آیکون بزارم توی نوشته هام.. الان حالت من کاملا مشهوده (عصبانی)