وووای از دست این بچه های امروز طبق معمول امشبم خونه ی مامانم جمع بودیم
جای شما خالی من ی دونه خواهر ب همراه چهار بردار و اهل و اعیال
دیدم ی وقت امید ، داداشی سوم داره شل میزنه و راه میره بهش گفتیم چی شده ؟؟
گفت چیز خاصی نیست دیشب ی کم سرماخوردگی داشتم رفتم دکی بهم آمپول داد اومدم خونه زدم
محمدحسین دید تو 3 ساله وقتی تموم شد همینطور ک خوابیده بودم
دیدم ی چیزی چنان بهم فرو رفت ک س دور دور اتاق چرخیدم
همسری گفت انقدر تکون نخور محمدحسین دیده یاد گرفته بهت آمپول زده مار نیشت نزده
حالا براش تبلیغ میکنم هر کی آمپول میخواد بزنه رجوع کنه ب پسر داشم
|