دلنوشته ی هنگامه ای برای سرباز

دیشب با رضا رفتیم ک سارا و ستاره را ایشالا ایشالا برسونیم خونه شون


از بس ک ستاره شیطونی کرد والابوخوداالهی قربون اذیت کردنش برم


اما چون رضا برگشتنه برام بستنی نخرید و نزاشت منم بخرم


چون سرما خورده براش بد بود الان از قیافه ی همتون کاملا مشهوده


ک دارید توی دلتون بهم میگید شکمو حالامنم گفتم باید بریم ی دور بزنم تا دلم باز بشه


رضا گفت مامان و از لبخندهای ژکوندش زد اینطوری


من جووونم ماماناین قیافه برای بستنی نخریدن بود البته


این چند وقت ک نبودی و یا شبها نرفتیم بیرون تو برای رفتگرهای عزیز سوت نزدی


الان مث امام علی ک وقتی شهید شد مردم شهر دیدن اونی ک براشون شیر و نون میاورده


پیداش نیست فهمیدن امام علی بوده .. خوب الان فک میکنن ک تو ی چیزیت شده


پس امشب بریم براشون سوت بزن ک خیالشون راحت بشه ک تو هنوز زنده ای


منم ک حســــــــــاس قبول کردم و راستی راستی انگاری خیلی چشم ب راه بودند


چون تا سوت میزدم همشون رو برمیگردوندن


حالا سرباز فک میکنی من میتونم ب برو بچ ام نصیحت کنم ک از این کارها نکنن