موسی وشبان . . . . . مولوی
دید موسی یک شبانی را براه
کو همیگفت ای خدا وای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپش هایت کُشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آیم بروبم جایکت
ای فدای تو همه بُزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کیست این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی،های خیره سرشدی !
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
شیر، او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
گفت ای موسی دهانم دوختی وزپشیمانی توجانم سوختی
جامه رابدرید وآهی کردو رفت
پا فتاد اندر بیابان وبرفت
وحی آمد سوی موسی ازخدا
بنده ی مارا ، زما کردی جدا
توبرای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی
درحق اومدح ودرحق تو ذم
درحق اوشهد ودرحق تو سم
ما، بری ازپاک وناپاکی همه ازگران جانی وچالاکی همه
من نکردم خلق تاسودی کنم
بلکه تابربندگان جودی کنم
خون شهیدان را،زآب اولی تراست این خطا ازصد ثواب اولی تراست
لعل راگرمهرنبود باک نیست
عشق رادریای غم غمناک نیست
دردل موسی سخن ها ریختند دیدن وگفتن به هم آمیختند
چون که موسی این خطاب ازحق شنید دربیابان درپی چوپان دوید
عاقبت یافت او را وُ بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی وترتیبی مجوی
هرچه می خواهد دل تنگت بگوی