دلنوشته

یهوویی دلم گرفت با رضا رفتم تهرون بی اینکه ب عباس کچل بگم 


عاخه شهرام زنش مزون لباس داره منم ک حســــــــــــــــــــــــــــــــــــاس


زعد از دو روز ...اونجا یادم افتاد ک تولد بیتاست


ب رضا گفتم  من میخوام برم قم گفت: نمیشه من هنوز کار دارم


من ک دیدم ب تولد نمیرسم یهووویی یادم افتاد ک حالم خیلی بده و باید آمپول بزنم


ب رضا گفتم یعنی دید ک چقدر حالم بدهمن و تا مهتاب آورد چون خیلی کار داشت بچه ام


بعد از اونجا با دامادی هماهنگ کرده بود ک بیاد از اونجا من و ببره تا قم دامادی گفت کار داشتم


و منم ک حالش و گرفتم کاملا و اصلنم ی دفعه هم ازش تشکر نکردم


 ک از کارش بیکار شده و اومده این همه راه ک من و بیاره خونه


 تازه یهووویی هواسم نبود بهش گفتم ک تولد دعوت دارم


و اونم فهمید این حال نداشتن من از کجا سرچشمه میگیره


بعد از دوروز ک پیدام شد هنوز نیومده خونه... رفتم  تولد


جای شما خیلی خالی بود ک ی تولد کامل بود


آخر شب ک اومدم خونه


عباس کچل بهم گفت عایا من زن دارمیا نچ؟؟؟