شعرمولوی جوووون



  •              بشنو از نی چون حکایت می کند   

از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق 

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جزو بد حالان و خوش حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

ازدرون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست

لیک چشم وگوش را آن نور نیست

آتش است این بانگ نای ونیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد