حسن

یه روز مامانم داشت درد دل میکرد برام که......


آره بچه ام حسن دیشب نیومد خونه خیلی نگران شدم و گریه کرد

منم که حرصم  گرفته بود......(همچین میگفت بچه ام که انگار یه پسر 14تا16ساله است)


اون بنده خدا هم فک کرد میخوام دلداری بهش بدم یا همدردی باهاش کنم زهی خیال باطل.....


گفتم ببین مامانم عزیزم خوب شد خدا منو پسر نکرد برات وگرنه چنان بلایی به سرت میاوردم که همیشه تو کلانتری ها و در زندان ها بودی به این پسر 30 ساله چکار داری یه شب خونه دوستش مونده هاااااا

همینطور که داشت گریه میکرد گفت:میدونم بخاطر همین دو رکعت نماز شکر خوندم دیشب که تو پسر نشدی....


حالا شما قضاوت کنید بد بیتره یا بدتر