دامادیم

رضا و شوهریم رفتن مسافرت خیلی دلشون تنگیده بود از بس نرفتن از قم بیرون

دیشب دامادم اومدن خونه مون بهم سر زدن و بردنم بیرون که تنها نباشم خوب محبتش توی دلش

قلمبه شده بود منم بخاطر ستاره از خدا خواسته وای الهی قربونش برم

چند تا از دوستاشون که با خودم قامیل دورند باهاشون بودند

شب قشنگی هم بود بارون هم میبارید و منم که عاشق زیر بارون راه رفتن شام بیرون خوردیم

بعد رفتیم توی پارک من و ستاره تاب بازی کردیم بعد یکی از دوستان شروع کرد به چیستان

تعریف کردن شما بلدین جواب این چیستان ها را بهم بگید.....

1-سه تا مورچه پشت سر هم راه میرفتن ..از اولی میپرسن چندتا مورجه پشت سرته گفت: دو تا...

از دومی میپرسن چند تا مورچه پشت سرته گفت : یکی

از سومی می پرسند چند تا مورچه پشت سرته میگه :چهار تا ....چرا؟

2-سه تا مورچه میرن حموم وقتی میان بیرون دوتا میان .....چرا؟

3- سه تا مورچه میخوان برن بالای درخت میوه بخورن ولی دوتا میرن بالای درخت سومی کجا

میره؟

4-سه تا مورچه میخوان خونه بسازند 100 تا آجر دارند خونه که تموم میشه یه آجر زیاد میارن

اگه گفتید با اون چکار میکنن؟؟؟؟؟؟

. خودشم میگفت و میخندید خیلی بی مزه بود حالا شما جواب بدید