من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم . مگه نه؟
یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم . مگه نه؟
یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه
آخرش نقطه ی پایان کتابیم . مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم . مگه نه؟
کی میگه ما با همیم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم . مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه ی آبیم . مگه نه ؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه . مگه نه ؟
اگه تا دامن خورشید خدا هم برسیم
آخر از بوسه خورشید کبابیم مگه نه؟
بیژن سمندر...عشقه والابوخودا
قشنگ بود گلیییییییییییییییییییی
مرسی عیزم
خنده ام میگیرد
وقتی پس از مدت ها بی خبری
بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری
میگویی : دلم برایت تنگ است
یا مرا به بازی گرفته ای
یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی
دلتنگی ارزانی خودت . . .
دلم آیینه درد است نمی دانی تو
کلبه ام ساکت و سرد است نمی دانی تو
بی تو سرسبز ترین خاطره ها می دانند
فصلهایم همه زرد است نمی دانی تو
دیر سالی است که در دشت جنون چون مجنون
خواستم زندگی کنم راهم رابستند
خواستم عباد کنم گفتند خرافات است
خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
گریستم گفتند بهانه است
خندیدم گفتن دیوانه است
دنیا را نگه دارید
میخواهم پیاده شوم
ویکتور
برای قصه ای که با
“یکی بود و یکی نبود”
شروع می شود ؛
پایانی بهتر از
آوارگی کلاغ نمی توان نوشت
داشت از تنهایی اش برایم حرف می زد
اما!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صدای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بوق پشت خطی هایش دیوانه ام
کرد..............................!!!!!!!!!!!
شمع دانی دم مرگ به پروانه چه گفت:گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی.....
سوخت پروانه ولی خوب جوابش بداد، گفت:
طولی نکشد تو نیز خاموش شوی......
تابه کی با زیچه بودن در دو دست سر نوشت؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
با فقط با گریه های بی قرار آرام شد.
واسه دیدار محبت تا به کی در انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار.
افسون گر چشمای من، آی چشمای جادو
جادوگر گیسو ، گیسوی تو آرامش این دستای بی سو
گفتم تو شیرین منی گفتی تو فرهادی مگر
گفتم خرابت میشوم گفتی تو آبادی مگر
گفتم ندادی دل به من گفتی تو جان دادی مگر
گفتم زکویت می روم گفتی تو آزادی مگر
گفتم فراموشم نکن گفتی تو در یادی مگر
+شرمنده نمیدونستم(منم مث خودتم
)
ممنون لطف میکنی
بزار به موقعش لطف و نشونت میدم
متشکِرَم
حالا شما دعا کن بشه ما چند لایه ای پوست داریم اظافه اشکال نداره
تب داری اشکی
و میترسم دم دل بکنی
+هندونه را نه عزیزم هندوانه ها را
چرا سنگینن نه اینکه درشت بود خیلی آبدارم بود سنگین شد
واقعنی چــــــــــــــــــــــــــــــــته هندونه هایی بود
هرکس زخمهای دستم را دید پرسید
چرا با خود چنین کردی
اما هیچ کس زخمهای بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کرد
در وطن مثل غریبانم نمی دانم چرا؟
روز و شب سردر گریبانم نمی دانم چرا؟
هر که را از روی دل جانم فدایش می کنم
مثل عقرب میزند نیشم نمی دانم چرا؟
اصله را بگو به خود نبالد که خاطره ی
با تو بودن تمام فاصله ها را میشکند
جرم هر دوتامون بی رحمی بود...
مـــــن بی رحمــــــــــانه دوستــــــــش داشتـــــــــم!
او بـــــــــی رحمـــــــــانه متنفــــــــــــر!!!
یک سیب ....
امــــا مـن ،
هنـــوز نـمیـدانــم چـــرا ،
بــی بهـــانـه از قلــبت تبعیــد شــدم . . . !!!
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
زرگترین گناه:سکوت...
بزرگترین شجاعت:بگویی دوستت دارم...
بزرگترین سرمایه:دوست...
بزرگترین اسرار:صداقت...
بزرگترین افتخار:عاشق شدن...
بزرگترین هنر:عاشق ماندن
بــه ایـن مـیـگـن عـشـق ...
ﻭﻗـﺘـﯽ ﺗـُُﻨـﺪ ﺗُـﻨـﺪ ﻏُـﺮ ﻣـﯿـﺰﻧـی ﻭ ﺳـﮑـﻮﺕ ﻣـﯿـﮑـﻨـم ﺑـﻌـﺪ
ﺳـﺮتـﻮ ﻣـﯿـﺎﺭی ﺑـﺎلـــا مــن ﻓـﻘـﻂ ﻧـﮕــﺎتـــ ﻣـﯿـﮑـﻨـم...
ﻭ ﻣـﯿـﮕــم...
" ﺍﯼ ﺟـﻮﻧــﻢ ﻗﯿـــﺎﻓـﺸـﻮ "
ﺑـﻌـﺪ ﻫــﺮ ﺩﻭ ﻣـﯿـﺨـﻨــﺪﯾــﻢ
ﻫﻤــﻮﻥ ﻟـﺤﻈـــﻪ ﺳـﺖ ﮐــﻪ
ﺗــﻮ ﺩﻟــﻢ ﻣـﯿـﮕــﻢ
" ﺧـﺪﺍﯾــﺎ ﺍﺯﻡ ﻧـﮕـﯿــﺮﺵ
مـــن قصــــه با تــــو بودن را ...
تا ابـد اینگـــــونه آغـاز میکنـم :
یکــــی بـــود ،
هــــنوزم هســــت !
چرا دیگه خیلی نت نیستی
مثلا عیدهاااا میرم مهمونی خسته میشم از بس شیرینی میخورم
زندگی من همین است
شبـ کـه می شـود
روی تــختم دراز میــــــکشم…
عـاشقـانه ای مـی نـویســـم ...
خیـــره مـی شــوم بـه عکست
و بـا خـودم فکـر مـی کنـــم
مگــر مـی شــود تــو را دوستــ نـداشـتــ !!
دوستانم همه نابند طلا سیری چند،
دردباد از همه شان دور،بلا سیری چند،
بی گل روی عزیزان نفسم می گیرد،بی حضور رفقا صلح و صفا سیری چند.
+
این کامنت که برام گذاشتی وصف دوستانم بود و حیف بود برذای خودت نذارمش :)
ممنون خانومی
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم / مامور براى خدمت زهرائیم/روزى که تمام خلق حیرانند/ منتظر شفاعت زهرائیم

سلام
ببخش اگر دیر امدم فعلا تو مسافرتم
سال خوبی داشته باشی
سلام
ممنون
خوش بگذره
هنرکردی
فروغی چه زیبا می گفت:
اگر یاد کسی هستیم این هنر اوست نه هنر ما...!
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم نه برای نیاز...نه از روی اجبار...و نه از روی تنهایی.... فقط برای اینکه :
((ارزشش را دارد ))
خوشبختی بر سه ستون استوار است:
- فراموش کردن تلخی های دیروز
-غنیمت شمردن شیرینی های امروز
-امیدواری به فرصت های فردا
نه بهار با هیچ اردیبهشتی ... نه تابستان با هیچ شهریوری ...و نه پاییز با هیچ مهری ...به اندازه ی زمستان به مذاقمان خوش نمی آید...
چون زمستان اسفندی دارد که تمام بدی های یک سال را با خانه تکانی دود میکند...
اخرین ماه سال بر روزگارتان خوش!
و سال تازه بر همه ی شما خوبان مبارک ...انشالله سالی باشه که دوست دارید باشه!
مسواک زَدَن هر روزه دندان را سِفید میکُنَد....و یاد آوَری هَر شَبه ی خاطرات..موهارا....
☆¸.•°*”˜˜”*°•.¸☆[]☆¸.•°*”˜˜”*°•.¸☆[]☆¸.•°*”˜˜”*°•.¸☆
▓▒باران ببار، باران
▓▒بر این همه تباهی
▓▒بر این نگاه تیره
▓▒بر شهر روسیاهی
▓▒باران ببار،شاید
▓▒پاکی دوباره روید
▓▒آن قصه گوی عاشق
▓▒از عشق قصه گوید
▓▒باران ببار، شاید
▓▒بغضی شکسته باشد
▓▒قلبی زدست یاری
▓▒در خون نشسته باشد
▓▒باران ببار، امشب
▓▒مهتاب همنشین است
▓▒در آسمان ستاره
▓▒مهتاب بر زمین است
▓▒باران ببار، فردا
▓▒امید، سبزه آرد
▓▒بر مردگان این دشت
▓▒روحی دوباره آرد...
☆¸.•°*”˜˜”*°•.¸☆[]☆¸.•°*”˜˜”*°•.¸☆[]☆
گرمای تنت ارزانی همان فاحشه ها . . . من سرمای تنهاییم رابه گرمای هوست ترجیح میدهم!
دیشب خواب دیدم مازاراتی خریدم بیرونش مازاراتی بود توش مثل پرشیا :| ضمیر ناخوداگاهم از داخل مازاراتی تصویر نداشت تصویر پرشیا پخش کرد
شیرین بهانه بود! فرهاد تیشه میزد تا نشنود
صدای مردمانی را که در گوشش میخواندند: دوستت ندارد...
می خواهمت ...
و این شاید آغازی برای خود خواهی ام باشد ...
بزرگترین گناه:سکوت...
بزرگترین شجاعت:بگویی دوستت دارم...
بزرگترین سرمایه:دوست...
بزرگترین اسرار:صداقت...
بزرگترین افتخار:عاشق شدن...
بزرگترین هنر:عاشق ماندن
وقتیکه خوایشو میبینی...
بیدار میشی...
تا چند لحظه خوشحالی...
اما...
سریع...
به خاطر بیار که ... یه رویا بود...
فقط یه رویا...
نه واقعیت
آدم باید با واقعیت زندگی کنه...
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
انقدر زوورو نگاه نکن چش درد میگیری
راست میگی ممنون از نصیحتت
کامل نبودم اما...
عشقت ک بودم
بخاطر من نه
بخاطر خودت مرا راهی نمیکردی
پس کجارفت انهمه خودخواهی ات؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام هینگامه
سلام هومنی
سلام عزیزم
مرسی از لطف حضورت
امیدوارم که سال بسیار خوبی داشته باشید
اینجا چه پر مخاطب شده ه ه ه ه ه
همیشه شاد و خرم باشید
سلام دخترم
ممنون
لطف دوستانه
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست
یا نمی خواهی ام یا
... یا ابوالفضل
!! یعنی نمی خواهی ام ؟!
بهرنگ قاسمی
ای غریبه زندگی همین است
باور کن زندگی را
لحظه ای در آن شادی
لحظه ای غمگین
و هیچ یک ماندگار نخواهند ماند
جز خاطره هایشان
که شاید فراموش شود
و شاید هم نه...!
قشنگ بود شعرت...خیلی.
مگه نه؟
بعععععععععععععله
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارند،
بعد چشمشون به یه گردو می افته
دولا میشن تا گردو رو بردارن
الماسه می افته تو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره
میدونی چی می مونه؟
یه آدم...،یه دهــــــن بـــاز....،یه گـــــــردوی پـــــوک ....
و یه دنیـــــا حســـــــرت..
زندگی،یک نعمت است.
از آن لذّت ببرید.
آنرا جشن بگیرید،
و ادامه اش دهید
وبدانیم که
زندگانی : یک گذر است
نه یک ماندن