دیروز

دیروز مامانم خیلی پکر بود اومدم یه کم شیرین کاری کنم که از این حال و هوا در بیاد، رفتم جلوش روی دو زانو نشستم ،اول براش چندتا آیه نازل کردم مثل این(خداوند در سوره هنگامه آیه بیست وسه فرموده که خداوند دختری به شما داده زیبا ،بلا ،رعنا وکمی چاق و خندان ....بدان دل خوش نموده وبراش هر چی میخواد بخرید که او بس دل نازک است ) دیدم فایده نداره ....بعد رفتم جلوش وایسادم وبراش ژست آرتستی و فشن گرفتم واز خودم هی تعریف کردم که چقدر خوشگلم  چقدر خانمم وازاین حرفا ،مادرم که دیگه حوصلش از دست من سر رفته بود بلند شد گوشم و گرفت برد تو اتاق خودم وگفت یه مقدار سکوت هم بد نیست (چه بی احساس به من بگو که اینقدر از خودم جان فشانی کردم )آخه من از سکوت خوشم نمیاد مامانم میگه هر وقت تو نیستی خونه روی آرامش ومیبینه حالا شما بگید حق با کیه.....

برداشت

یه روز یک مادری از پسرش می پرسه ؟ کدام لباستو بیارم ؟پسر می گه لباس سفیده که خطای سیاه داره،مادره هرچی نگاه می کنه یه همچین لباسی رو نبینه .آخرش پسر میادو میگه اینو میگم ،مادر با تعجب میبینه که لباس سیاه و خطای سفید داره .این داستان واقعیه برای دوستم اتفاق افتاده ،چقدر نظرها با هم فرق می کنه.......