شعر

نه زمینم نه سرابم نه برایه دل تو جام شرابم


نه گرفتار نه اسیرم نه حقیرم نه فرستاده پیرم


نه جهنم نه بهشتم نه چنین است سرنوشتم


این سخن را من از امروز نگفتم ننوشتم


بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم


حقیقت نه به رنگ است نه به بو


نه به جام است و صبوح


نه بهاء هست و نه هو


گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم


که تو خود نقطه ((عشقی)) تو خودت باغ ((بهشتی))



به به چه چه عجب شعری نوشتم

از پسرم کش رفتم خوب بید؟

ایخدا

آرزو این را بخوان قصه ی دل خیلی ها هست عزیزکم





ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم


بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم


با وجودی که به حکم تو،دلم  زخمی شد


شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم


ابر را چوب همین سادگیش ویران کرد


من که ویران تر از آن ابر بهاری نشدم


ای خدا غصه نخور باز همین میمانم


من زمین خورده  این ضربه کاری نشدم