ستاره

امروز ستاره وقتی اومد خونمون با شوق زیادی برام تعریف کرد که ....


توی مدرسه خانممون یه روزنامه آتیش زد و ما هم گفتیم مرگ بر اسفناج


من و مامانش خیلی تعجب کردیم و حیرت زده با هم گفتیم مرگ بر اسفناج


بعد پا شدیم به خانومشون زنگ زدیم (قابل توجه خانمشون فامیله) و موضوع رو ازش پرسیدیم؟


اونم توضیح داد که : اولآ روزنامه نبوده و پرچم بوده دومآ مرگ بر اسفناج نبوده ،مرگ بر اسرائیل بوده


الهی قربونش برم که مث دایی رضاش با استعداده


نتیجه اخلاقی شو شما فهمیدین خودم که نه

خدا

خدا . . .

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
برسرتختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست ، سنگت می کند
کج نهادی پا ، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود


قیصرامین پور

این و حفظ کنید ..بقیه اش رو برای درس فردا