گریه


الان شوهریم داشت شیرین کاریهایی که کرده بودم را مرور میکرد با پسریم...


رضا یادته مامانت رفته بود دکتر !!!!!!



دکتر چرا اینقدر مریضیت پیشرفت کرده ......


نمیدونم....


داروهات را خوردی به موقع...


بله .....


شما نگرانی یا استرس نداشتی این چند روزه؟؟؟؟


بله


چی شده ؟؟؟/



گفتم دوتا از بستگان نزدیکم فوت کردن


قیافه ی دخترم


..............................................................................



بعد که اومدیم بیرون دخترم با نگرانی گفت :


مامان بجز خاله کی دیگه فوت کرده ....


من :کتی سگم


آخیش ترسیدم من که مردم


خوب چرا گفتی بستگانم........


خوب بگم سگم که چی ...


دربارم چی فکر میکرد خوب استرسش بیشتر بود برام...


وقتی کتی مرد ....من تا یک سال نه نان خامه ای خوردم نه جیگر


از بس لوس و ملوس بود اسمش را گذاشتم کتی ...مث اسم گربه...



رضا داره الان بهم میخنده ...منم دارم بخاطر کتی گریه میکنم



اینجا آیگون گریه نداره ....گررررررررررررررررررررریه



مولانا


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو


سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو





سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من